WWW.parsaAlipour.niniweblog.com

اولین محرم پارسا8ماهه بود...خاله زهراجون وزنعموحسین هرساله دهه اول محرموروضه خونی دارن منوپارساهم هرروزک میتونستیم میرفتیم روضه                                                                                       ...

منوبابای پارساخوشکله پسرمونووقتی 9 روزش بودختنه کردیم ...دکترمحمدابراهیم پور(پسردایی مامان جونی) تشریف اوردن خونه مامان جونی واقاپارساروتوخونه ختنه کردن حالابماندک من کلی گریه کردم        مامان جونی پارساآرایشگره موهای پسرموکوتاه کرد انقدتغییرکرد ک بادیدنش بابامحمدجوادجاخورد خیلی نازشده بود آقاجونومامانی کلی ازپسرم تعریف کردنوبادیدنش خوشحال شدن پارسا اولین وتنهانوه پسری آقاجونه بخاطرهمین خیلی دوسش دارن پارساجونم خیلی اونارودوست داره..... ...

موچول پسرمامان7ماهش بودک راه افتادبراخودش چاردستوپاکردنوشیطونی کردن دیگه همه وسایلاشوبهم میریخت ومیرفت ..ازروتخت غل میخورد وقتی شب میخوابوندمش کنارخودم چندساعت بعدک نگامیکردم پارسانبودمیرفت براخودش اونطرف دیگه میخوابیدمدل خوابیدنشم خیلی باحاله                                         کلا یه چنوقتی روفقط چاردستوپاکردوتونست بدون کمک بشینه بهداشتم ک میبردمش میگفت خوب پیشرفت کرده وزنش زیاداضافه نمیشدولی قدش خوب بود...دیگه عزیزمامان غذاخورشد براش ازروی م...

سال1395اولین نوروزی بودکه پارساموچول مامان دید باوجودپارساکلی بهمون خوش گذشت ی نی نی کوچولوی خوشکل ک بغل منوباباش بود وبهمون میخندید..سال ک تحویل شدرفتیم خونه آقاجون(بابای بابامحمدجواد)ومامانی(مامان بابایی)اتفاقاعمه افسانه وایلیا(پسرعمه افسانه)کوچولوهم اونجابودن پسرم کلی عیدی گرفت ازعمه واقاجونش..بعدرفتیم خونه باباجونی(بابای مامان)ومامان جونی(مامان مامانی)اونجادایی مجیدوخاله اسماکلی پسرموتحویل گرفتنوعیدی بهش دادن بعدش دیگه هرشب باپارسایی میرفتیم عیددیدنی   خونه عمو.دایی.خاله.عمه و..بقیه فامیل .......سیزده بدرامسال بارون میومدولی مارفتیم بیرون چون گل من فسقلی بودتوماشین بودم ک سرمانخوره جیگرمامان بعدش ک خوابیددیگه ماسیزدمونوبدرکردیم...

پسرگلم وقتی 3روزش بودگذاشتیمش زیردستگاه زردی گرفته بود منوبابایی خیلی نگرانش بودیم تااینکه خداروشکرخوب شد.... ...

اقاپارسای منوباباش13بهمن ساعت8و20دقیقه شب به دنیااومدالبته جیگرمایکم عجله داشت2هفته زودتراومدتامنوباباشوسوپرایزکنه...ازهمون اول شیطون بلایی بودواسه خودش!!همون اول که چشماشوبازکرددستشومیخوردوحسابی گشنش بودناقلابعدازینکه حسابی شیرشوخوردراحت تاصبح لالاکردتوبیمارستان همه بچه هاگریه میکردن ولی خوشکله من خواب بود...بعدصبح خاله فاطمه جون اومدوواکسنشوزدولی بچم گریه  نکردخیلی اقابودگل پسرم خلاصه...بابای پارساگلی خیلی خوشحال بودازاومدنش همیشه میگه خونمونوازسوتوکوری دراورده باشیطونیایی ک میکنه    ...